به روز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را


که یاران در چنین روزی به کار آیند یاران را

عجب خاری خلید از نو گلی در سینهٔ ریشم!


که برد از خاطر من خار خار گل عذاران را

ز ناز امروز با اغیار خندان می رود آن گل


دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل فگاران را

به صد امید عزم کوی او دارند مشتاقان


خداوندا، به امیدی رسان امیدواران را

تو، ای فارغ، که عزم باغ داری سوی ما بگذر


که در خون جگر چون لاله بینی داغ داران را

اگر من بابلم، اما تو آن گل برگ خندانی


که از باغ تو بویی بس بود چون من هزاران را

هلالی کیست، کان مه توسن برانگیزد به قتل او


به خون این چنین صیدی چه حاجت شهسواران را؟